آخرین شبیه که مهمون مامانی
فردا صبح ساعت ۶.۳۰ منو بابا و مامانی قراره بریم بیمارستان.
بیمارستان کسری کرج . بابائی الان دلشورش بیشتر از منه . تو این چند ماه با هر تکونی که میخوردی آرزو میکردم بتونم تشخیص بدم که الان اون قسمتی که سفت شده کجای بدن ظریف و خوشگلته ولی فردا قراره پسره نازمون رو ببینیم . وای خدا حس قشنگیه من دارم راستکی مامان میشم . یه فسقلی که الان انگار تازه دارم وجودشو لمس میکنم الان که چند ساعت بیشتر به دنیا اومدنش نمونده .
خدایا به همه اونایی که آرزوشو دارن این طعم خوش مادر شدنو بچشون. آمین
دروغ چرا یه کمکی دلم واسه این روزای خودمو بابائی که داره تموم میشه تنگ میشه . روزای قشنگی بود از بهمن ۸۳ تا شهریور ۸۹ دونفر بودیم و الان داریم میشیم ۳ نفر ولی مطمئنم که با اومدن پسمل خوشگلمون قشنگتر میشه و همین آرومم میکنه . با اومدنت خیلی چیزا قراره عوض بشه و امیدم به خداست که همه چیز بهتر از قبلش بشه گلم.
خدایا کمکمون کن که بتونیم از این امانتی که بهمون میدی به بهترین نحو مراقبت کنیم و شرمنده نباشیم .
مامانی به زندگیمون خوش اومدی . من و بابائی هر کاری که در توانمون باشیم برات انجام میدیم بهت قول میدم عزیز دلم .