رادین رادین ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

من و خاطراتم

در جستجوی یه خونه

  سلام به فسقلی خودم .قراره پا قدمت واسمون خیر باشه ایشالا . آخه میدونی قراره اگه خدا کمک کنه یه اتفاق قشنگ تو زندگی من و بابایی بیافته .                                                                                                         میخوایم یه خونه مستقل بگیریم . یه خونه که پر باشه از ارامش و محبت و عشق و البته با یه اتاق اضافی که آمادش کنیم واسه گل قشنگمون .     حالا که  هنوز پیش خدائی واسه براورده شدن حاجت مامانی تو این ماه عزیز دعا کن . دعا کن حالا که بابائی رضایت داده که از اینجا بریم همه چی جور بشه . این روزا همش بعد از ظهرا که بابائی میاد میریم دنبال خونه . من که کلی کیف میکنم ولی بابائیت همش غر میزنه و خ...
27 دی 1389

با یک سال تاخیر و خبرای خوب

سلام عسلم  باید زودتر میومدم ولی انقدر گیج و منگ شده بودم که هر چی فکر میکردم رمز عبور و کلمه کاربریم یادم نمیومد که بیام و به همه بگم  مامان شدم  که  بگم روزا و ماههای اول مامان شدنم چه جوری گذشت و چقدر برام سخت بود تحملش ولی در عوض الان اومدم الان که کمتر از ۲ هفته به بدنیا اومدنت مونده پسرکم . الان اومدم با یه پسر خوشمل و شیطون که هر دقیقه و ثانیه با تکونای وروجکیش بهم میگه که وجود داره و  زندگی میتونه و باید ادامه پیدا کنه حتی بعد از رفتن بابام که کاش بود و میتونستم پسرمو ........... کاش انقدر زود نرفته بود .     گلم از وسایل سیسمونیت میخوام عکس بذارم  از همه اون چیزائی که این چند ماه به عشق خریدنشون روزام شب شده وسرم گرم.   ایش...
27 دی 1389

عکس از بقیه وسایل آقا رادین ما

با چند روز تاخیر باز تونستم چند تا عکس آپلود کنم که بذارم تو وبلاگت گلم. میترسم به دنیا بیایو من هنوز عکسای سیسمونیتو نذاشته باشم .   هفته دیگه این موقع اگه خدا بخواد  تو بغل مامان هستی عسلم . دکتر گفت که استراحت مطلق کنم که اقا رادین انگار واسه به دنیا اومدنش عجله داره .   قرارمون شده  ۱ شهریور ۱۳۸۹    بابائی که  همش میگه زودتر بیای بهتره . خیلی عجله داره که پسمل فسقلیشو زودتر ببینه . منم هم کنجکاوم که زودتر ببینمت و هم دلم شور میزنه . شور اینو که بتونم از پس مادر بودن بر بیام  . شور سالم  بودنتو و خیلی دل شوره های دیگه ........   خدایا یه  پسره صحیح و سالم و صالح بهمون بده . ممنون   ...
27 دی 1389

آخرین شبیه که مهمون مامانی

نمیدونم چی بگم و چجوری از احساسی که دارم حرف بزنم . انگار یه آرامش غریبی امشب پیدا کردم . تا دیشب همش دلشوره و استرس بود ولی الان نمیدونم شاید واسه اینه که فردا قراره بعد از ۹ ماه انتظار قشنگ ولی پر اضطراب قراره جوجمونو ببینیم . جوجه ای که قرار شد اسمشو بذاریم رادین . فردا صبح ساعت ۶.۳۰ منو بابا و مامانی قراره بریم بیمارستان . بیمارستان کسری کرج .  بابائی الان دلشورش بیشتر از منه . تو این چند ماه با هر تکونی که میخوردی آرزو میکردم بتونم تشخیص بدم که الان اون قسمتی که سفت شده کجای بدن ظریف و خوشگلته ولی فردا قراره پسره نازمون رو ببینیم . وای خدا حس قشنگیه من دارم راستکی مامان میشم . یه فسقلی که الان انگار تازه دارم  وجودشو لمس میکن...
27 دی 1389

تولد رادين

روز  ۲ شنبه  ۱ شهريور ۱۳۸۹ بالاخره  بعد از ۹ ماه انتظار قشنگ و سختي زياد  ساعت ۷ صبح از خونه به مقصد بيمارستان كسري راه افتاديم . سر راه رفتيم دنبال ماماني (مامان خودم) . خيلي جالب بود من هيچ ترس و دلهره اي نداشتم . كلي سرخوش و سرحال راهي بيمارستان شديم. ........ . ¤¤¤ دكتر دير كرده بود و بعد از كلي تاخير ساعت ۱۰ صبح رسيد بيمارستان . دكتره من بود ديگه بايدم تاخير ميداشت قرار بود بيهوشي كامل بدن بهم ولي به خاطر آْلرژيم گفتن نميشه و منو بيحس كردن كه تازه اون موقع ترس ورم داشت. خيلي ترسيدم نه اينكه درد داشته باشم ولي از اينكه ميفهميدم دكي داره الان چي كار ميكنه وحشت ميكردم . كه البته بعدش كلي خدارو شكر كردم كه بيهوش نبودم و تو...
27 دی 1389

آخ جون یه پسر دائی دیگه هه

ندارین قراره من که آقا رادین باشم کلی همبازیهای خوب داشته باشم . اولی آقا امیر علی خان پسر خالمه ( که البته پسر دختر خاله مامانمه ولی از اونجائی که من خاله ندارم به مامانش میگم خاله سمیه  از این به بعد . امیر علی سال ۱۴ بهمن  ۸۹  به دنیا اومده و کلی بزرگه الان . تازگیها هم ۲ تا دندون در آورده و کلی غذاهای خوشمسه میخوره هی هی خوش به حالت آقا . اینم عکسشه یه دوست دیگه هم دارم که هم اسم خودمه آقا رادین دقیقا ۲ شهریور سال ۸۸ به دنیا اومده و از من ۱ سال بزرگتره. هههههههه پسر دوست مامان ُ خاله مینا .اینم آقا رادین:  و اما دومین همبازی من که آخ جونمی من ازش بزرگترم اسمش آقا راستین و ۴۰ روز از من کوچولو تره . هووووووووووووووووورا . پسر د...
27 دی 1389

اولين قهقه گل پسري

  آخ جونميييييييييييييييييييي بالخره پسرك جديه ما هم  در ۴ و نيم  ماهه گي به خنده افتاد   رادينم چند شب پيش يعني شب ۱۵ ديماه ۸۹ وقتي از خونه بابابزرگ اينا ( باباي بابا )بر گشتيم و گذاشتمت زمين كه لباسات رو عوض كنم واسه اولين بار با صداي بلند واسه مامان و بابا كلي خنديد و ما هم از خوشحالي باهات خنديدم و بابا كلي ازت فيلم گرفت مامانم .  ديگه تقريبا داري راه ميافتي و روزي يه بار واسمون ميخندي .  ديشب خونه مامان نسرين بوديم ( مامان  خودم ) دائي اينا هم بودن گرچه راستين خان خواب اومد وخواب رفت ولي تو با پارسا كلي سرت گرم بود و آخرشم  حسابي خنديدي و پشت سرش گريه كردي و زودم خوابيدي . عزيزم ايشالا كه هميشه خوب و خوش باشي و خنده رو ...
27 دی 1389

برفم اومد

بالخره برف آونقدر سنگین شد که من و رادین رو امروز خونه نشینمون کرد.  عوضش خیابونا کلی خوشگل شدن . فعلا ...
27 دی 1389